دارم سوالي اي خدا اي آشنا با فکر ما وي قادر قدرت نما
چون مي نوشتي اين سرنوشت ما خاکيان راقسمت چه کردي از ملک هستي افلاکيان رااي داور عرش آفرين صورتگر فرش زمين وي مالک ملک يقين
بايد به بال انديشه پويم هفت آسمانت رايک يک ببينم هم ثابت و هم سيارگانت رابايد سياحتها کنم در زهره و در مشتري شايد که خورشيد افکند آنجا فروغ ديگري
ز آنچه مي جويد بشر ذره اي يابم نشان
شايد آنجا زندگي، دور از اين غوغا بود معني صلح و صفا بلکه در آنجا بود
اي دل چه انديشيدهاي در عذر آن تقصيرها
زان سوي او چندان وفا زين سوي تو چندين جفا
زان سوي او چندان کرم زين سو خلاف و بيش و کم
زان سوي او چندان نعم زين سوي تو چندين خطا
زين سوي تو چندين حسد چندين خيال و ظن بد
زان سوي او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندين چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندين کشش از بهر چه تا دررسي در اوليا