سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام | ||
|
*
لینک دوستان
وَلـَسـَوفَ یُعطِیکَ رَبـُّکَ فَتَرضی. ( آیه 5 سـوره ضـحـی ) چون جبرئیل به حضرت رسول(ص) درآمد، او را دید بیـقــرار و نا آرام گشته، عـنـان دل به دست غـم سپرده، سـوز و اندوه وی به غایت رسیده، دیده او لـؤلـؤ بار گشته، جـبــرئیــل سبب پرسید: گفت غم گناهکاران امّت چنین بیقرارم کرده، و اندیشه عاقبت کار مرا چنین زار و نزار نموده! ای جبرئیل میخواهـم که خـداونــد آنها را به من ببخشد، تا دلم آرام شود، جبرئیل به حضرت عزت رفت و باز آمد و گفت: خـداونــد تو را سلام میرساند و میفرماید: دل خوش دار و اندوه مدار، جهانیان همه خشـنــودی ما میخواهـنـد و ما خشـنـودی تو را میخواهـیـــم، ای محمد؛ برای آنکه تو خشـنــود شـوی ما هرکس از امت تو که تا روز رستاخیز از دلی پاک و با اخلاص ، اقـرار به خـداونــدی ما کند، و تو را به رسالت بشناسد، هـر طاعـت که دارد بپذیریم، و هـر لغــزش که باشدش بیامرزیـم، و اگـر بقـدر تمام روی زمین گـنـــاه داشته باشد محــو کنیم!! از حضرت امام جعـفـرصادق(ع) روایت شده که : روزی حضرت رسول(ص) وارد خانه فاطمه(س) شدند، دیدند جامه ای از پشم شتر بر تن دارد، و با یک دست گندم آسیا میکند و با دست دیگر فـــرزند را شیر میدهــد! پیغمبر چون چنین دیدند اشــک در چشمهای مبارکشان جمع شد و فـرمودند: ای فـاطـمـــه؛ تلخی دنیا را به شیرینی آخرت بگذران که خداوند فـرمود: وَ لـَسـَوفَ یـُعـطِیکَ رَبـُّکَ فَتَرضی! تفاوت دو خشنـودی: موسی(ع) به کوه طور به مناجات رفت و خشنودی خدا را خواست و گفت: وَ عَجِّلتُ اِلَیکَ رَبِّ لِتَرضـی، ولی محمّد(ص) را خداونـد خبر داد : وَ لَسَوفَ یُعطِیکَ رَبـُّکَ فَتَرضی تفاوت خشنودی خواستن و خشنودی دادن از کجـا تا به کجــا!!! ای تیـر غمت را دل عشّـاق نشانه ! رَسـُولٌ مِنَ اللّهِ یَتـلـُــوا صُحُـفـــاً مُطَـهَّـــرَةً رسول خدا(ص) صحیفه شریعـت از هم باز کرد، و کتاب آسمانی و نامه ربّانی را بر خـلــق همی خواند، و نثار توحید بر سر مؤمنان می افشاند! این ندا به گوش دوستان رسید، همه از میقات خود لبیک اسلام برآوردند. بــلال حبشی با روی سیاه و دلی چون ماه، گرد مکّه همی گردید، و به امید جمال آن مهـتـر عـالــم همی دوید که این چه بوی است که در حبشه به مشام من رسیده صهیب رومی با دلی پــردرد می تــاخــت و می گفت: این چه بند لطف است که ما را از روم بکشـیـــد؟ سلمان فارسی میگـفـت: این چه گل خوشبوئی است که جـز در بازار نیـاز ما نفـروشند ؟ عمار یاسـر میگفت : من بوی یوسف میشنوم! و ابوذر غفاری پیوسته فریاد همی کرد بدین مضمون: بوی جوی مولیان آید همی بوی یـار مهـربان آیـد همی دریـغ و افســوس ای دریغا ! که آن مهـتـرعــالــم بدین عالـم درآمد و رفت و کسی قــدر وی را نشناخت!!
ای دریغـا! که آن خورشید جمال در میان ابر نهان گشت و کسی به حـقیقــت اوپی نَبُرد ! اَلّلهُمّ َصَلّ ِعَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
[ یکشنبه 90/11/2 ] [ 2:10 عصر ] [ سـرچشمــه ]
[ نظرات () ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |