سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
* لینک دوستان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یادمـان استــاد نیک آئیــن


مــرد ایمـان ، اخـلاق ،فـرهنـگ و ادب

 

در سال 1348 برای کار به چاپخانه ایشان مراجعه کردم ، در ابتدای ورود به چاپخانه مردی میانسال را دیدم که آثــار زهــد و تقـــوی در چهره اش نمایان بود ، او هم تقریباً از من خوشش آمد و  به گرمی مرا پذیرفت و قرار داد شفاهی ما بدین ترتیب منعقد شد و از روز بعد در آن چاپخانه شروع به کار کردم .



 

ایشان مدیـر چاپخـــانه بود و دو کارگر دیگر نیز بودند که یکی سمت ارشــــد و استــــاد کار 

[ مطلع شدم ؛ ایشان که بعنوان کارگر ارشد از او یاد کردم و بعداً بنیانگزار و مدیر چاپخانه مهـــــدی در یــــزد بود ( مرحوم محمد حسن شهابیان ) مدت دو سال است که به رحمت خدا رفته اند !]

( روحشان شاد و یادشان گرامی باد)

را داشت و دیگری کارگر ساده ای که با گذشت چند سال از خدمت وی در آن چاپخانه هنوز کار عمده اش کار با یک ماشیــن چـــــاپ دستی کوچک بود !


ماشین چـــاپ کوچک دستی

[ با این ماشین فرم های تا اندازه A5 و کارت های ویزیت و عروسی را چاپ می کردیم ]

من بزودی به کارهای چاپخانه علاقمند شدم و با تشویق استـــاد و مدیـــر چاپخـــانــه و حمایت های کارگر ارشد ، در مدتی کمتر از سه مـــاه همه ی کارهای چاپخـــانــه را ( از حروف چینی ، صفحه بندی ، ویراستاری ،  صفحه آرائی ، کار با ماشین های دستی و برقی چاپ ، بسته بندی و صحافی ) فرا گرفتم ! و تا زمان استخدام در  اداره دولتی (1353) در آن چاپخانه کار کردم .

[ ببیـــن عکس جـــوانی را ...] (ادامه در تصویر بعدی)

 ماشین چاپ نیمه اتوماتیک برقی در سال های قبل از 1350

( دراین نوع ماشین باید توسط کارگر ماهر کاغذ بصورت برگ برگ به ماشین داده شود )

در آن زمان در یزد فقط سه چاپخانه وجود داشت که دو چاپخانه ی دیگر ، از نظر وسعت و امکانات و تجهیزات و تعداد کارگران شاغل ، مقام های اول و دوم را داشتند ولی این چاپخانه با امکانات محدود و تجهیزات کم ، پا به پای آنها کار می کرد ، و این هنـــر و سلیقه و ابتــــکار مدیریت چاپخانه ( مرحوم استــاد نیک آئین ) بود که با آن امکانات و تجهیزات ناچیز ، بهترین کارهای چاپی را ارائه می داد .  

نوعی از ماشین های چــــاپ تمـام اتوماتیـــک جـدیــــــد

 

منظور از نوشتن این یادداشت در آستانه اربعیـــن ارتحال آن فقید سعید ، بزرگداشت مـــردی است که در زندگی من بسیار مؤثر بود ، ایمـــانش ، وقـــارش ، هنـــرش ، ابتــکارش ، سلیقه اش ، سلوک اجتماعی اش .... همه و همه الگوی خوبی بود برای رشد و انسان شدن .

آن مــــرد ، هم خوش اخلاق بود ، هم متین و با وقـــار ، هم در شعر و ادبیـــات آگاه ، و هم در مسائل دینی و قرآنی راهنما و راهگشا ، مردی بود خوش فکر ، خوش خط ، و خلاصه این که مـــرد ابتکار و عمل ، سلیقه و نظر ، و فرهنگ و ادب و اخــلاق بود و غالباً مواضع سیاسی و انقلابی و قرآنی و مذهبی مرا در بحث با همکاران تأییـــــــد می کرد .

[ روزی در حین کار خوابی را که شب گذشته دیده بودم تعریف می کردم تا از نظر ایشان در تعبیر آن مطلع شوم ، یکی از همکاران به شوخی یا جدی گفت پیراهن سفیدی که به تو پوشانده اند تعبیرش کفن است و تو به زودی می میری ! و من در جواب گفتم : تو چقدر بدبین و بد اندیشی ! چرا نمی گوئی پیراهن سفیـــد نشانه دامــــادی است و تو به زودی دامـــــاد می شوی ؟ استاد بلافاصله گفت : همین تعبیر درست است ، و ساعتی بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد و به من گفت که برای ازدواج آماده باش و همین امشب باید ازدواج کنی !

من هرگز در فکرم هم نبود که باید به این زودی ازدواج نمایم (چون فقط بیست سال داشتم ) ، در فکر بودم که چه باید بکنم ؟ که استـــاد گفت : چرا در فکـــری ؟ مگر به تو چه گفت که این قدر پریشان و در فکر رفته ای ؟ به شوخی گفتم : گمان می کنم می خواهد خوابم تعبیر شود ! استـــاد تعجب کرد ! گفت ازدواج ؟ گفتم بلی ! گفت کَی ؟ گفتم همین امشب !]

( آری در آن سال ها این پدر ها و مادر ها بودند که در مورد ازدواج فرزندانشان تصمیم می گرفتند و همسر انتخاب می کردند و معمولاً هم آن ازدواج ها مـــوفـــــق بود و خیلی کم به طـــــــلاق منجر می شد ، ولی امروزه که پسرها و دخترها خود رأساً و حتی بدون موافقت والدین ازدواج می کنند می بینیم که حاصل بسیاری از این ازدواج ها طلاق و یا مشکلات عدیده خانوادگی و پر شدن دادگاه های خانواده از مراجعین ( زوج های جوان ) است . )

خاطره ای دیگر : بعد از ازدواج و قبل از استخدام در اداره دولتی ، تنگنای اقتصادی خاصی در زندگی بنده نمودار شد که رفع آن به درآمد بیشتر بستگی داشت ، از این جهت با راهنمائی و معرفی یکی از همکاران به کرمان رفتم تا در یکی از چاپخانه های مشهور آن شهر مشغول به کار شوم ، آن طور که گفته بودند حقوق آن جا تقریباً دو برابر این جا بود ! با زحمت و مشقتی زیاد در زمستانی سرد و یخ بندان به کرمان رفتم و در آن چاپخانه مشغول به کار شدم ، چاپخانه بزرگی بود با دستگاه ها و تجهیزات مدرن روز ، کار کردن با یکی از دستگاه های ملخی (نوعی از ماشین های جدید و اتوماتیک چاپ آن زمان ) را به من سپردند ، از صبح اول وقت تا عصر که چاپخانه تعطیل شد کار کردم و قرار بود محل اقامتم نیز موقتاً در همان چاپخانه باشد ، عصر پس از تعطیل شدن چاپخانه برای ادای فریضه ظهر و عصر از چاپخانه خارج و به یکی از مساجد نزدیک مراجعه و ادای فریضه نمودم ، پس از خارج شدن از مسجد چون هنوز ساعتی به غروب مانده بود گفتم کمی قدم بزنم و با محدوده محل کاری ام آشنا شوم .

 

ماشین چـــــــاپ مشهور به ملخــــــی ( اتوماتیک )

[ با پیشرفت علـــــم و تولــــــد نسل جدید ماشین های چـــاپ ،]

[ این نوع ماشین ها نیز اینک جزو عتیقه جات صنعتی محسوب میشود ]

 

هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که یک دستگاه اتوبوس کنار خیابان توقف کرد تا کسی پیاده شود ، نگاه کردم دیدم روی شیشه اتوبوس نوشته : « یـــزد ـ بنـدرعبـاس » ناخودآگاه به شدت احساس دلتنگی کردم و حال و هوای یزد و چاپخانه خودمان به سرم زد ، از کمک راننده پرسیدم : کجا می روید ؟ گفت : یــــزد ، گفتم : جا داری ؟ گفت بله ، بدون اختیار سوار اتوبوس شدم وقتی از شهر خارج شدم تازه متوجه شدم که کیف لباس و اثاثیه شخصی ام در چاپخانه مانده بعلاوه سی تومان حقوق یک روزی که کار کرده بودم ! ولی من دیگر قید همه را زده بودم و با اشتیاق به دیار خود برگشتم ! .... و فردا صبح مجدداً در چاپخانه در خدمت استاد بودم !  

استاد پرسید چه شد که زود برگشتی ؟ گفتم من مزد پانزده تومانی شما را به مزد سی تومانی آنجا ترجیح می دهم ! و استاد از آن روز مزد 15تومانی مرا به 20 تومان افزایش داد و طولی نکشید که نتیجه آزمون استخدامی و قبولی ام در وزارت...در روزنامه اعلام شد.

  [ نگر ایـام پیــــری را ... ]

مرحـــوم استــاد نیــک آئیـن هرگــــز به کارگـــــرانش نگفت :

کـــــم کار کـــرده اید ، دیــــــر آمــده اید ، زود رفتـــــه اید ، ...  

ولی در کیفیت کارهــــــــــای چاپی حساس بود و اگر خرابی 

می دید تـــذکّـــر می داد و کیفیت کار را فدای کمّیّت نمی کرد .

همین دقت نظـــر و حسن سلیقــه و ابتکار عمـل وی بود

که در من نیز پرورش یافت و نتیجه آن امروزه درخشش

وبلاگ های تحت مدیریت حقیــــر است .

[ تمــاشــا کـــن در این صفحـــــه گذشت عمـــــر فانــــی را ]

اگر امروزه وبلاگ [ بوستـان ادب و عرفان قرآن] (کلیک) در بین بیش از دویست و پنجاه هزار وبلاگ پارسی بلاگ رتبه دوم یا اول را دارد و یا وبلاگ های [ سرچشمـه فضیلت هـا ] و [ چشمه ســـار رحمت] (کلیک) چون ستاره هایی در آسمان مجازی می درخشند و  از سرچشمه های فضیلت و تقــــوا و از چشمه سارهای رحمت و کرامت جــــــام هـــایی از اقیــــانوس بی کـــران فصــاحت و بـلاغـت را به جویندگان حق و حقیقت ارائه می دهند ، از آثار خیــــر همان سلیقه و ابتــکار و مداقّــــه آن استـــاد فرزانه و فقیـــد است .

ایشان را می توان پــدر صنعت چـــاپ در استان یزد نامید چرا که با راهنمائی ها و مدیریت های خوب و صادقانه اش ، استادکاران خوبی در صنعت چـــــاپ تحویل جامعه داد به نحوی که در حال حاضر مدیـران چنـدین چاپخــانـــه در یــــزد از شاگردان ایشان هستند .

[ علیرغم آن همه محبت و صداقت و حمایتی که از ناحیه این مرد به کارگرانش شد ، متأسفانه برخی از کارگرانش در حق وی جفــــا کردند و او را به شدت آزردند تا این که به ناچار خانه نشینی را اختیار کرد ! ]

هر وقت و هر زمان و هر روز اگر به پول احتیاج داشتیم هرگز نــــه نگفت ! حساب کارکرد و دریافت ها با خودم بود. فقط آخر ماه که می شد می گفت حسابتان چیست ؟ و من پولی را که در طول ماه گرفته بودم می گفتم و ایشان بقیه طلب مرا می پرداخت .

هرگز با صــدای بلنــــد صحبت نمی کرد ، صدایش ملایم و دلنشین بود ، از جلف بازی خوشش نمی آمد ، ولی گاهی مطالب طنــــز مؤدبانه ای بیان می داشت .

ایشان نه تنها خود متدین و مذهبی بود ، بلکه خانواده ایشان همگی افرادی متدین و فرهنگی بودند ، و بنیانگزار مدرسه اسلامی در یــــزد محسوب می شدند و خود آموزگار آن مدرسه بوده اند ، مرحوم حجة الاسلام فقیهی از بستگان نزدیک ایشان بودند . همچنین فرزند حجة الاسلام فقیهی [ جناب استاد سید محمد فقیهی ] نیز که از پیش کسوتان علم و هنر و از فرهنگیان خوش نام و متدین یزد و پدر شهید والامقام سید مصطفی فقیهی هستند خواهر زاده و داماد استـــاد نیک آئین میباشند .

[ ما نوشته بودیم : « آیة الله فقیهی »  ولی آقا زاده شان فرمودند : آقا در زمان حیاتشان حتی اجازه نمی دادند حجة الاسلام هم به ایشان بگویند ، بنابراین ما هم آیة الله را به حجة الاسلام اصلاح کردیم . ]

مرحوم استاد نیک آئین ، علاوه بر سجایای اخلاقی ویژه ای که داشت ، به مسائلی چون امر به معروف و نهی از منکر و صلـــه رحــــم مقیّد و در حد توان در انجام آن کوتاهی نمی کرد ، به یاد دارم زمانی که معاودین عراقی از عراق به ایران آمدند و در اردوگاه ها اسکان داده شدند ، ایشان ضمن مسافرت به جیرفت چند خانواده از بستگان خود که از عراق به آن اردوگاه منتقل شده بودند را به یـــزد آورد و با همکاری سایر بستگان برای آن ها خانه و شغل تهیه کردند .

آخرین دیدار من با ایشان چندین سال پیش در خلد برین یـــزد و در قطعــه شهــــدا بود که به زیارت قبـــور شهــــدا و نـــــوه عزیــزشان شهیـــد سیــــد مصطفـی فقیهــی آمده بودند، در آن روز از رنجش خاطر ایشان از برخی دوستان که قبلاً از شاگردانشان بوده و نهایت محبت را به آنها داشته اند ، از زبان خودشان مطلع شدم و متأسف !!! .

ایشان پس از عمری نسبتاً طولانی و با برکت در تاریخ پنجم مرداد ماه سالجاری

در سن نود و شش سالگی دار فانی را وداع و به لقاء محبوب پیوست

 

روحشان شاد و یادشان گرامی باد


[ پنج شنبه 93/6/13 ] [ 9:8 صبح ] [ سـرچشمــه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 718938
*