سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
* لینک دوستان

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

بعد از چهـــل ســـال ! 

 

 

 

 

آیا شده بعد از چهـــــل سال به جائی بروید که چهل سال قبل رفتـه بودید ؟ 

 

آیا داستـــان عُــزَیـــر نبیّ را شنیده اید ؟ 

 

نام عزیر پیامبر، فقط یک بار در قرآن  مجید و آن هم در آیه  30 سوره توبه  آمده است و یک بار هم به صورت ضمنی در آیه 259 سوره بقره  (داستان  خوابیدن و زنده شدن او و الاغش به آن اشاره شده است . خداوند در قرآن این چنین به قصه  عزیر اشاره می کند:

أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَی قَرْیةٍ وَ هِی خَاوِیةٌ عَلَی عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّی یحْیی هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ یوْماً أَوْ بَعْضَ یوْمٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَی طَعَامِکَ وَ شَرَابِکَ لَمْ یتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَی حِمَارِکَ وَلِنَجْعَلَکَ ایةً لِلنَّاسِ وَانْظُرْ إِلَی الْعِظَامِ کَیفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْماً فَلَمَّا تَبَینَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ

«عُزَیر» همان عَزرا یا «اسدراس Esdras» است که به امر اردشیر اول ، پادشاه هخامنشی، بقیه یهودیان مقیم ایران را به همراه خود به فلسطین آورد. اردشیر اول ، او را تقویت کرد و وسائل این مهاجرت را برای وی فراهم ساخت.


عزیر (
ارمیا یا یرمیا) (ع) یکی از پیامبران مهم بنی اسرائیل است . پدرش خلقیا است و او در سال چهارم سلطنت یوتاتیم پادشاه آل یهودا می زیست.

به عزیر پیامبر وحی شد که بنی اسرائیل را به سوی حق و راه راست هدایت کن .


روزی حضرت عزیر پیامبر با سبدی پر از
انجیر و انگور، سوار بر الاغش رهسپارِ شهرِ ویران شده بیت المقدس گشت. آن شهر ویران و سقف و دیوار هایش فرو ریخته بود. چون عزیر از تپه شهر بالا رفت و نگاهی به اجساد مردگان افکند، با خود گفت : چگونه این سرزمین دوباره زنده و آباد میشود؟ عزیر بار دیگر با خود اندیشید که خداوند ، چگونه مردگان را زنده خواهد کرد؟! (عده ای از مفسرین احتمال میدهند این شک و تردید پیش از رسیدن به سن بلوغ بر وی عارض شده بود).

 خداوند او را صد سال به خواب عمیقی شبیه به مرگ تسلیم کرد. سپس خداوند او را از خواب بیدار کرد و از او پرسید : چه مدت خوابیده ای؟ گفت : یک روز یا اندکی از یک روز را در خواب بوده ام. (وی در اول روز به خواب رفته بود و وقتی بیدار شد، چند ساعت از روز میگذشت.) خداوند فرمود: چنین نیست؛ بلکه صد سال به خواب رفته بودی، به خوراک و آب خود بنگر که تغییر نکرده است، و همچنین به الاغت بنگر که در نتیجه گرسنگی مرده و از حالت اول خود خارج گردیده است. ما این کار را کردیم تا تو را آیتی قرار دهیم. به آن استخوان ها بنگر که چگونه آنها را برمی آوریم و بر آنها گوشت می پوشانیم. چون این مطلب بر او ظاهر شد، گفت: می دانم که خدای یکتا بر هر چیز تواناست.

 

 

 

عزیر چون از خواب صد ساله بیدار شد، دید که طعام و نوشابه اش (آب) تغییر نکرده است، ولی استخوان ها و مفاصل الاغش از هم گسسته است. آنگاه استخوان های حیوان بر هم سوار شد و زنده شد. چون عزیر به خانه خود بازگشت، پیر زنی (همان خدمتکار خردسالی که قبل از خواب صد ساله در منزلش کار می کرد) را بر در خانه خود یافت که طراوت جوانی اش به کلی از میان رفته و حتی قوه بینایی را از دست داده بود. از او پرسید: این خانه عزیر پیامبر است؟ پیرزن گفت: بله. آنگاه باران اشک از دیدگان بیفشاند و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کردند و پس از روزگاری، این اولین بار است که می شنوم تو نام عزیر پیامبر را میبری و سراغ خانه اش را میگیری. عزیر خود را به او معرفی کرد و گفت: خدا مدت صد سال مرا به جهان مردگان برد و اینک دوباره به عالم زندگانی باز آورد. زن در ابتدا از سخن او متعجب شد و ادعای او را انکار کرد. سپس گفت: عزیر مردی صالح و مستجاب الدعوه بود و هر چه از خدا می خواست، حاجتش برآورده میشد. پس اگر تو همان عزیر هستی، از خدا بخواه تا مرا از بیماری ها شفا بخشد و دیدگانم را بینا سازد. عزیر دعا کرد، بیدرنگ صحت و بینایی زن به او بازگشت. پس زن دست و پای او را بوسید و به سوی بنی اسرائیل رفت و اولاد عزیر را که به سن پیری رسیده بودند، از ماجرا با خبر ساخت و فریاد زد که خداوند، عزیر را که مدت صد سال از او خبری نبود، اکنون در سن جوانی و خرمی باز گردانیده است. پس عزیر به صورت مردی نیرومند نزد ایشان آمد، ولی قوم او را انکار کردند، و او را دروغگو خواندند، از این رو، یکی از فرزندانش گفت: روی کتف عزیر، خالی بود که او را از دیگران متمایز میساخت. کتفش را باز کردند و دیدند که همان خال به جای خود باقی است. یکی دیگر از فرزندان بزرگش برای اطمینان خاطر خود و رفع هر گونه شک و شبهه ای گفت: به ما خبر داده اند که از زمان بخت النصر و پس از سوزاندن تورات،جز عده اندکی تورات را از حفظ نداشتند و عزیر از جمله آن عده بود. اگر تو عزیر پیامبر هستی، آنچه را که از تورات محفوظ داری، برای ما بخوان. عزیر تورات را بدون کم و زیاد برای شان بخواند. از این رو، او را تصدیق کردند و با او به مصافحه پرداختند و مقدمش را گرامی داشتند، اما گروهی هم بدو ایمان نیاوردند

 

مقبـره عُــزَیــــر نبــی در عراق

 

 

دیدیم که عزیر وقتی به محله و خانه ی خود مراجعه کرد با همه کس و با همه چیز بیگانه بود !

 

حتی فرزندان و خانواده اش او را نمی شناختند ! و او نیز کسی را نمی شناخت !

و این طبیعی بود که او را نشناسند و او کسی را نشناسد ! چرا که او پنجاه ساله بود که مُــــرد و پسرش بیست ساله ، و اینک بعد از یکصد سال که زنده شده و به خانه آمده ، باز او همان مرد پنجاه ساله است ولی پسرش یکصد و بیست سال دارد !

چگونه یک پیرمرد یکصد و بیست ساله باور کند که یک مرد پنجاه ساله پدرش است ! شما هم بودید همین گونه بودید ، و عزیر که قبل از فوت ، پسرش بیست ساله بوده ، حالا چگونه باور کند که این پیرمرد یکصد و بیست ساله پسر اوست !

و داستان اصحاب کهف نیز که بعد از سیصد سال زنده شدند نیز از همین عجایب روزگار است !

آنها نیز بعد از زنده شدن ، با این دنیا و همه ی آن چه در آن بود بیگانه بودند !

 

بنده نیز بدون این که بمیرم و زنده شوم ، شب گذشته بعد از چهل سال

به محله ای رفتم که چهل سال قبل در آن محله رفت و آمد داشتم ،

برای حضور در مراسم چهلم فردی که چهل سال پیش استادم بود .

کوچه ها همان بود که قبلا بود مگر بعضی از دیوارها و خانه ها که یا تجدید بنا شده بود

یا بعلت تخریب بازسازی شده بود و اینک با مصالح جدید (آجر یا سنگ) ساخته

و البته برای تعریض کوچه قدری عقب نشینی شده بود !

 

[ یکی از کوچــــه هــــــای باریک بافت قــــدیـــم یـــــــزد ]

 

با چند مرتبه سئوال از رهگذران بالاخره به محل مراسم رسیدم ! در بدو ورود جز یک نفر هیچ کس را نشناختم !

فقط آقای فقیهی را که چهل سال قبل جوان و آموزگار بودند و اینک در هیأت مردی حدود هفتاد ساله با محاسنی سپید ، دمِ درِ مجلس نشسته بودند فی البداهه شناختم ،

سایر اشخاص که همگی از اعضاء خانواده مرحوم نیک آئین بودند را درست بجا نیاوردم ، چرا که ؛ پسر بزرگ مرحوم نیک آئین ( علی محمد ) که چهل سال قبل نوجوانی بود که هنوز محاسنش نروئیده بود ، اینک با موهای سپید و محاسن سپید جلو من ایستاده بود ،

پسر دیگرشان ( محمدحسین ) که آن زمان کودکی ده دوازده ساله بود اینک به هیأت مردی کامل با موهای جو و گندمی از من استقبال نمود !

دامادشان آقای محمد رضا قرقچیان که در آن زمان جوانی نورس بود اینک به صورت کامل مردی بازنشسته با موهای ریخته شده با من به گفتگو نشست !

از حاضرین در مجلس ، جز یک همکار جوان که اینک کامل مردی بود ،

دیگر کسی را نشناختم و کسی هم مرا نشناخت !


مطلع شدم ؛ یکی از همکاران خوب مان که در بدو اشتغال در چاپخانه بعنوان کارگر ارشد

از او یادکردم و بعداً بنیانگزار و صاحب چاپخانه ای بود ( مرحوم محمد حسن شهابیان )

دو سال است که به رحمت خدا رفته است ! [ روحش شاد و یادش گرامی باد ]


خلاصه این که بعد از چهل سال من در آن جمع بیگانه بودم همانند اصحاب کهف !


زمانی که فیلم اصحاب کهف را دیدیم و آن ها پس از زنده شدن و احساس بیگانگی با همه ، از خداوند درخواست نمودند که دوباره بمیرند ! خیلی تعجب کردیم ! ولی اگر درست بیندیشیم ، خودمان هم اگر بجای آنان بودیم همین کار را می کردیم !


آه از روز رستــاخیـــز !

 

آیا آن روز چه خواهیم کــــرد ؟

 

چه کسی را می شنــاسیم ؟

 

چه راهی در پیش داریــــم ؟


اَللّهُمَ اجعَــل عَواقِب اُمُورنا خیــراً

 


[ پنج شنبه 93/6/13 ] [ 11:18 صبح ] [ سـرچشمــه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 78
کل بازدیدها: 719201
*